فائزه بابایی

شب

 

لباسِ شب همه جا را پوشیده و دامنش را بر پهنه‌ی زمین گسترده. پیراهنی مشکی با پولکهایی به سانِ ستاره. مهتاب موقر و خندان‌ْلب، بر لباسِ شب نور گسترانده و تلألؤِ پولکها را دوچندان نموده. سکوت همه چیز را در آغوش گرفته.

هر از گاهی آوایی چون آوازِ جیرجیرکانِ آوازه خان به گوش می‌رسد.

چشمانِ بوفهایِ مقیم بر شاخسار همه را می پاید.

و

فرشته‌ها، این گماشتگانِ مهربان مبرّا، حاضر در همه جا.

دخترک رها میان زمین و‌هوا، لَمیده بر بادپیچی آویخته بر ماهتاب، پیراهنی رقصان به این‌سو و آنسو بر تن،

دستی گره خورده بر ریسمان

و

دستی دیگر به سوی ستاره ها و آسمان، در طلب نیازْ،

با نگاهی خیره به آن بالا.

دَمی پلک‌هایش را برهم نهاد و از نظر گذراند:

دل‌گذشتهای بر دل نشسته‌اش،

عشقی نامراد،

رنج‌های بر عمقِ جان ریشه دوانده‌اش،

آرمان‌هایِ دست‌نایافته‌اش،

رجاهایِ نوشین به‌جهت آتیه‌اش

و رویاهایِ نابش.

گَرمِش بوسه‌ای بر پیشانی‌اش، وجودش را فرا‌گرفت و احاطه‌‌ی رایحه‌ای نا‌پنداشته در پیرامونش، دیدگانش را به گشودن واداشت.

دیدگانش را گشود و انگشتانش را ازبهرِ ستاره پیش برد و ستاره‌ای چید. گویی فرجودی رخ داد. ستاره ای در میان انگشتانش نمایان گشت، با درخششی وصف‌ناشدنی.

و شکرخندی رضایت‌بخش بر لب‌هایش پدیدار گشت

به امیدِ برآمدنِ حاجت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *