فائزه بابایی

هنایش خود بر خود

دیرزمانیست دیدگانمْ به تماشایش نشسته،
گوش هایمْ زمزمه هایش را نیوشیده،
لب هایمْ پا به پایش مَزیده،
انگشتانمْ دوش به دوش اشْ بَساویده،
پاهایمْ همْبَرَشْ قدم گُشاده،
سالیانیست دیده بانش بودم.
نظاره گرِ
راههایِ پیموده یِ واصلْ ناشده اش،
امیدهایِ نامُرادش،
تقلّاهایِ بی بارَش،
سرشک هایِ روانْ شده بر رخسارش،
نگاههایی ورایِ دورَش،
تبسم هایِ دلکشِ غَمین اَش،
کابوس هایِ خوفناکَش،
شجاعت هایِ رعبْ آوَرَش،
تاختن هایِ خرامان اش.
از اوانِ خلقتش تاکُنون.
با تمام وجودْ، خودش را زیسته ام،
در آغوش گرفته اَمَش،
پا به پایشْ، پایْ کوفته ام و گریسته ام،
ثنایش گفته ام،
و از امید برایش سروده ام.
آری،
من بی تو هیچم
هَنایِشَت را بر خود پذیرفته ام ودوستت می دارم، خودِ عزیزم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *